تيانا عمر مامان و باباتيانا عمر مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

تیانا عمر مامان و بابا

اولين دلنوشته

ماماني گلم هنوز باور پذيرفتن كلمه مادر برام راحت نيست ميدوني چون هديه اي هستي كه خدا خيلي ناباورانه بهمون داد واسه همين هنوز باور ندارم و خيلي غافلگير شدم.اما با هر نبضي كه وجودشو از طرف تو حس ميكنم 10000000000000 مرتبه از خدا سپاسگزارم. تا هميشه سالم و زنده بموني ملوسكم.                             بوووووووووووووس ...
14 مرداد 1391

اغاز هفته 25

دخملم سلام دورت بگردم خوبي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   من كه دربست چاكرتم و قربونت ميرم.  ديروز نوبت اين بود كه صداي قلب گنجشكيتو بشنوم .صبحانه خورديم و راه افتاديم .خانوم دكتر بعد از چك كردن منو تو خيلي راضي بود و گفت كه همه چي عالي پيش ميره.      خدايا چه صداي قلبي داشتي عزيزم ؛واضح و نرمال . چه شيطونيايي كه ميكردي قربونت برم     .خدايا شكر كه  ني ني من سالمه . بعد از دكتر رفتيم ديدن خاله هلما كه بينيشو عمل كرده بود .نسبتا خوب بود . ناهار كه خوردم عسلم دوباره شيطونيات شروع شد .    اولين بار بود كه انقدر به طور واضح حركتا...
10 مرداد 1391

ني نيم دخمله

الان بيشتر از هر وقته ديگه ميخوام قربونت برم .ميدوني چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اخه تو 9 هفته كه بودي ديدمت .اون موقع خيلي كوچمولو بودي امروز و الان كه تو 21 هفته و 5 روز داري ماماني سونو شد و از چشم انتظاري در اومد و خيال اطرافيا راحت شد.تو دخملي عزيزم      بله خانوم خانوما :امروز خاله جميله جون زحمت كشيد و رفت واسمون نوبت گرفت .(دكتر ويولت اديب) تا بابايي از سر كار اومد ناهار خورديم و رفتيم تا سونو بشم .واسه ساعت 9 شب نوبتمون داد . تا رفتم تو اتاق سونو چشمم افتاد به مانيتوري كه دقيقا روبروم بود و ميتونستم از توي اون تو عزيزمو ببينم. نميدوني چه حالي داشتم ضربان قلبم رو 1000 ميزد .از استرس يا خوشحالي بود نميدو...
5 مرداد 1391

اضافه وزن مامان

سلام دخمل عزیز و قشنگم . دردت به سرم مامانی عزیزم .خوبی ؟جات راحته؟ روز شنبه ٣١ /٤ /٩١ نوبت داشتم پایگاه بهداشتی نزدیک خونه. ساعت ٩ بود رفتم و یه ١٠ دقیقه ای منتظر موندم تا نوبتم شد . تا رفتم تو اتاق ؛وزن شدم . میدونی مامانی تو این ١ ماهه ٦ کیلو به وزنم اضافه شده بود . یه چیز عجیبیه .!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! تو این سن خواب یه همچین وزنی رو هم نمیدیدم . خانومه که تعجب کرده بود .اخه از خط منحنی هم بالاتر زده بود وزنم .بهم گفت که باید خیلی مراقب باشم وگرنه زایمان سختی در انتظارمه . بعدش خوابیدم و صدای قلب کوچمولوتو شنیدم . وای الهی قربونش برم که بهم نوید یه زندگی تازه رو میده . نمک داری مامانی روز به روز بزرگتر شدنتو اح...
3 مرداد 1391

چند روزی که گذشت

تواین چند روزه خیلی ناراحت بودم و زیادی اشک ریختم .قربونت برم ببخش منو . اخه نمیتونستم بی تفاوت باشم و خودمو نگه دارم . دلایلش اینا بودن : ١-دلدرد شدیدی که تا صبح پلکهامو رو هم نگذاشتم و فکر میکردم سقط میشی .اما دکتر بهم گفت که عفونت روده است ٢- مسمومیت و بستری شدن اقا جون ٣- گشتن به دنبال خونه و ناکام موندنمون ،که مجبور شدیم دوباره تمدید کنیم ٤- بد شدن حال مادر . اما خدا رو شکر همشون به خیر گذشت و همه چیز به روال عادی برگشت . عزیزکم اگه با اشک ریختنم اذیت شدی ،ببخش گلم . بووووووووووسسسسسسسسسسسسس ...
3 مرداد 1391